ريختگی

صالح تسبيحی
saleh@salehtasbihi.com

ممتد، ريز و پراکنده که می‌بارد، بيدار می‌کند. خواب‌ها را بيدار می‌کند. بيدارها را راه می‌اندازد توی خيابان. رونده‌های خيس را عاشق می‌کند. عاشق‌ها را می‌کشد بالا و سرازيرشان می‌کند به زمين، ذره ذره، و چون می‌داند هميشه هست و پايانی ندارد، عجله نمی‌کند. عاشق‌ها را مجنون می‌کند و مجنون‌ها را از بايدها و کارهای اجباری مثل نفس کشيدن معاف می‌کند تا بروند به تکرار شايدها.
و تو به خودت باشد هيچکدام از اين‌ها نيستی. از همه‌شان گذشته‌ای و تکرار مکررات شايدها هم نمی‌توانند سرنوشتت را باز بگويند. بيدار شدی. راه افتادی. می‌باريد. مجنون شدی. می‌باريد. باريدی. می‌باريد. رفتی و خيس و مکرر می‌باريد.
پايت رفت در چاله‌ی خيس. پاهايت تا بالای زانو خيس شد، تا پايين چمدانت. اما ديگر کار از کار گذشته بود و احتمال می‌دادی مطمئن باشی.
و می‌باريد. انگار بنا داشت تا ابد ببارد. و زمين بشود جايی که معمولش، ذرات خيس ريزی از آسمانش می‌ريزد روی سطح آن، و جای باريدن، خشکيدن که می‌گرفت همه فرار می‌کردند سايبان پيدا کنند تا خشکی تمام شود، تا آجرها دهان باز کنند.

و می‌باريد و مجنون‌وار سر گذاشته بودی به خيابان و من نبودم.
سه بار چهار بار، نه، ده بار زنگ را فشار دادی. مطمئن نشدی که نيستم. حالا که هستم و دارم با عکست حرف می‌زنم ديگر بودن و نبودنم فايده ندارد. تنها آجرهای خيس ديوار ديدند و شنيدند که چه می‌گفتی. تنها همان‌ها برای آينده‌ی آن موقع که حالا باشد کلی احتمال تراشيدند. آجرهای خانه از شايدهای تو می‌گويند. شايدهايی که تنها می‌توانند حدست بزنند و تو آنقدر خسته شده بودی که چهره‌ات درهم بشود.
چهره‌ای که معمولش درهم نبود. خنده هم با خود نداشت اما صبور و ديرپا بودی. تا تحملت تمام شد و حتا کليد را که پرت کردم برنگشتی برداری. و من از کنار پنجره کنار کشيده بودم و نفهميدم برداشتی يا نه. تنها حالا می‌فهمم که لب‌هايت را فشار دادی روی هم و قبل از رفتن به خوابگاه می‌خواستی داد بزنی و نزدی، که هيچ وقت داد نمی‌زدی. شايد برای همين بود که بعد از آنکه درست تمام شد نرفتی سر کار، تا مجبور نباشی حتا با کسی حرف بزنی. حالا فهميده‌ام. از رفتنت به اينسو، در اين سال‌ها فهميده‌ام که مستی و منگی دائم من بود که بر همت ريخت آخر.

زنگ می‌زدی. شايد خوابم؟ شايد آب رفته لای سيم‌ها و زنگ قطع شده. با لبه‌ی آهنی کليد در زدی، ده تا صد تا، شايد هم بيشتر. چند تا پشت هم به شيشه‌ی کوچک روی در زدی. شايد مثل بعضی وقت‌ها شده بودم، و تو می‌دانستی که بيشتر وقت‌ها هم همين بعضی وقت‌ها بود. اصلا همين بود که سر لج افتادی و خانه‌ای را که توی آن بزرگ شده بودی گذاشتی رفتی خوابگاه. همان بعضی وقت‌ها که زنگ می‌زدند جواب نمی‌دادم. در می‌زدند باز نمی‌کردم. بگذار خيال کنند نيستم. حتا از آن اتاق که صدايم می‌کردی، می‌آمدی بالای سرم، صدايم می‌کردی و جواب نمی‌دادم. تو به اسم صدايم می‌کردی. هيچوقت نگفتی بابا و من انگار عقيم بودم. دلم انگار آجر بود که نمی‌خواست بابا بشنود. همين دل آجری که هيچوقت نتوانست مطمئن باشد و مدام «شايد و نميشه» می‌آورد. و تو چه خوب به خودم رفته بودی. شکاک. چون مطمئن نبودی، آمده بودی تا با ديدنم منصرف شوی و بمانی.
شهر شده بود دوتا. جلوی در مشت کوبيدی به ديوار آجری و دانستی عوض نشده‌ام. دانستی يا هستم يا نيستم و رفتم پی پلکيدن. با خودت گفتی حتما جايی دارم استکان به هم می‌زنم. و مهم نيست که می‌زدم يا نمی‌زدم. مهم نيست جايی، دورتر، کنج خيابان ايستاده بوده باشم و عکس شهر را روی زمين دنبال کرده باشم. مهم نبود که اگر اين بالا نيستم، شايد آن پايين توی خيسی‌ها باشم. و همانجا بود که همه‌چيز را در آن خيسی افتاده روی زمين می‌ديدم غير از عکس خودم. تا آمدم و فهميدم آن دورتر چه چيز گم شده رفته به دورادور تا عکس من از روی زمين خيس از توی آينه، از هر انعکاس نمايان به در شود. و پس از سال‌ها قيافه‌ام يادم برود و تنها چهره، چهره‌ی تو باشد که در قاب عکسی زل می‌زنی به من.

با هر باران صدای شريدن آجرها بلند می‌شود مثل تکرار کلمه‌ی مبهم «شايد». نه هر شايدی. شايدی خفه و گنگ که از ميان ديوار بلند می‌شود و جواب آدم را می‌دهد. شايدی که پاسخ است و خودش بدتر از هزار پرسش، با خودش سؤال می‌آورد. که مثلا بپرسی و شاهد يک اتفاق تنهای بدون اضافه‌کاری بگويد «شايد...». تنها ديوار شاهد رفتنت بود و تنها اجزاء همان توان دارند خبر بدهند از تو.
بعدها هم نفهميدم که پس از آن تصميم آمدی خانه و من نبودم. نفهميدم که بعد از آن همه در زدن حرصت را روی آجر بغل ديوار خالی کردی و با مشت کوبيدی به تنه‌ی مستطيلی خيسش. و نفهميدم که فهميده بودی چند روز قهر، آدم مست دائم ميانسال را عوض نمی‌کند.
نه گذاشت جای انگشتت روی زنگ بماند، نه گذاشت عکست روی زمين جلوی در، توی خيسی آينه‌ای زمين جا بماند. آنقدر باريد که تمامت را شست و با خود برد به کجايی که نمی‌دانم. ناگهان شره‌ای از ناودان بالای ستون به زمين کشيد و دير شد.

کاش بودم و بعضی وقت‌ها هم نبود. در را باز می‌کردم که خيس نشوی.
کاش خانه‌ام سقف نداشت. نه برای آنکه سری گيلاس‌های فرانسوی يادگار مادرت پر آب شوند. يا ديزی سنگی دکوری که خودت خريده بودی لب به لب شود. يا گيوه‌های بافته‌ای که آن گوشه افتاده، جای پنجه‌های برهنه، آب پرشان کند. نه برای آنکه اتاق خواب شود مردابی خاموش، تا حشرات و مارهای آبی از تختخواب خزه بسته بالا روند، از همين قاب عکس تو، دور چشم‌هايت در عکس بپيچند. نه برای آنکه صندلی لهستانی کهنه‌ای که بيشتر از تو و حتا بيشتر از من زندگی کرده بود لنگر بکشد و با وقار يک امپراتوری چوبی، از کنار مجمع الجزاير مبل و ميز نهارخوری عبور کند و جزيره‌ی گرد گرامافون را کشف کند.
و نه برای آنکه پنجره لبريز شود از آب. و نه برای آنکه آجرهای دهان باز کرده در خواب من دهانشان پر آب شود و نتوانند حرافی کنند و خوابم را برآشوبند.
تنها برای آنکه تو پشت در فرو نريزی و از ديوار کوتاه بالا بيايی و از ديوار بی سقف خانه بروی پايين.
و راحت بنشينی توی آشپزخانه. يا روی صندلی لهستانی. و تو به آن آرامی آنقدر سرزنده می‌شدی که از ديواری بيايی بالا؟ تو که تمام کودکی‌ات هيچوقت توی پارک دستم را رها نمی‌کردی. و تمام عمرت از بالای سرسره‌ای نسريدی پايين.
تا باران بند بيايد و نزنی به سيم آخر.
تا در اين سال‌ها مدام از خود نپرسم. مدام عکس لال‌ات را سؤال‌پيچ نکنم. يا آجرهای خانه را. چرا وقت قهر کليد با خودت نبردی؟ من از پنجره پرت کردم بيرون پشت سرت اما برش نداشتی. چه کسی کليد را برداشت؟

نه آگهی‌های روی درها و ديوارها زير باران دوام آوردند نه سفرهای شهر به شهری که يکی دو سال ويلانم کرد. جای پايت روی گل، پر شد از آب و محو شد.
آگهی‌های گمشده و وعده‌های مژدگانی را چنان خيساند که بالای کاغذ لوله شد روی چشمانت. روی نگاه گم‌شده در چشمانت. که از اولين گشودنش در آغوشم آغاز شد.
اول نگريستی. هميشه آرام بودی و نگاه می‌کردی. توی خانه هم سرت توی کارت بود. گاه نيمه‌شب که تلوتلو می‌خوردم و خانه می‌آمدم همان نگاهت از توی آشپزخانه دنبالم می‌کرد و هيچ نمی‌گفتی. و کفش‌ها و کت خيسم را پهن می‌کردی خشک شوند. و حتا يک دوست نداشتی. بيشتر که نبودم. اما وقتی هم بودم هيچوقت گوشی تلفن را دستت نديدم. سکوت سال‌های خالی بزرگ‌شدنت هميشه با تو بود و نمی‌دانستم، يا شايد حالا هم خطا کنم که بگويم تنها آدم زندگی‌ات من بودم. بين مبهم‌های نوجوانی‌ات يادم می‌آيد که يکی دوبار خواستی هم‌کلامم شوی و نتوانستی. که انگار زبانت بند می‌آمد برای حرف زدن.

فکر کنم صبرت تمام شد که آسمان زد زير گريه. آن‌ها که وقت آمدن به دنيا گريه می‌کنند، به زنده ماندن مادرشان می‌گريند. و تو نگريستی. دکترها به خيالشان نفست نيامده و مادر و بچه هر دو رفته‌اند. اما در سکوت بيمارگون نقاب‌های سبز و دستکش‌ها، صدای نفس‌هايت بلند شد و قلبت تپيد. و تصوير اندام واژگون‌گرفته‌ات روی عينک دکتر افتاده بود و او با چشم از آن زير گريه می‌کاويد و نفس تحويل گرفت.
همانجا که دادند بغلت کردم و از بيمارستان می‌آمدم، چشم‌هايت را باز کردی. باريد.
می‌گريستم. هنوز دلم از آجر نبود. هنوز ساعت‌ها به فکر فرو نمی‌رفتم. هنوز سال‌هايی بود که زنی به خودم می‌آورد که همسالم بود و به خودم نرفته بود که ساکت باشد و بعد بگذارد بی خبر برود. وقتی از تو، فشار می‌آوردی و روی تخت چرخدار خوابيده بود، لب‌هايش را جمع کرد و فشرد به هم و با نگاهی آشنا گفت که ديگر باز نمی‌گردد. و عرق از سر و رويش می‌باريد. در اتاق عمل بسته و باز شد و تو را دادند بغل من. ديوارهای بيمارستان را سفيد زده بودند تا آجرها خفه شوند. و من ندانستم و ديگر ندانستم و حالا هم نفهميدم که بايد بخندم يا گريه کنم. چتر را باز کنم يا ببندم؟ با مادرت آمده بودم و بی او با تو برمی‌گشتم. و چه شباهتی داشتی به او. همو بود که عقب‌گرد کرده بود و نوزاد شده بودی. همو بودی که کودکانه راه افتادی و سينه‌هات آرام و کوچک جوانه زدند. و من بودی که نمی‌خنديدی و مدام توی خودت بودی. و او بودی که بلند بالا شدی. و من بودی که از اتاق به آشپزخانه، از آشپزخانه کنار شيشه، پنجه روی پنجره می‌کشيدی و رد قطرات باران را دنبال می‌کردی.
و نگاهت چه دور بود. دوری‌اش را حالا می‌فهمم. وقتی بودی نفهميدم. و نفهميدم که هر روز به موجود نابوده‌ای شبيه می‌شوی، شبيه‌تر می‌شوی از من و مادرت به آن هيبت غريبی که رفتن را از هيچکداممان به ميراث نبرده باشد. موجود واژگونی که از روی زمين باران‌زده آدم را نگاه می‌کند و تنها عکسی در دستم و حرف‌هايم را می‌شنوی و جواب نمی‌دهی.

بار اول در چاپخانه رفتی به قهقرا. وقتی عکست را دست گرفته بودم که بدهم برای چاپ آگهي؛ ناگهان نگاهت به دورترين نقطه‌ی عالم خيره شد. جايی که اگر زنده باشی حالا بايد آنجا باشی. جايی که شايد باشی و شايد نه، شايد هيچ کجا نباشی که آجر باشد و ديوارهای خيس. که صدای شره‌های باران روی آن‌ها مثل حرف زدن زمزمه‌وار آدم می‌شود.
وقتی کاغذهای ممتد توی دستگاه روی هم می‌آمدند، چشمانت تکرار می‌شد کنار حروف سياهی که باران بعد، قبل از خوانده شدن شستشان. و اين سياهی‌های بزرگ هرگز خوانده نشدند که کسی جايی به جايت آورد بگويد که «شمايی که زير عکست نوشته‌اند گمشده؟»
انگار وقت گرفتن همين عکس هم گم شده بودی.
اين نگاه دور گمشده را پليس داشت. ديوارهای خيابان داشتند. و من دارم. ميان اين داشتن و نداشتن يک غرور گيج پدرانه ايستاده که منم. که پول تا بخواهی بود. اما حرفی ميان ما نه. که حتا همان يکبار که لب تختم نشستی و گلايه کردی از مستی‌ام، داد بزنم و از اتاق بيرونت کنم. يا چهره‌ات همانجا در هم رفت و مثل هميشه ساکت و تنها تصميم گرفتی يا دم در که برگشتی نگاهم کردی و دوباره داد که زدم زبانت بند آمد. رفتی بيرون. صدای صندلی لق لهستانی تا صبح می‌آمد. و آن هيکل رنجور بيدارمانده خانه را گذاشت و رفت. از سر لج آنهمه وقت سراغت را نگرفتم؟ شايد از همان سر پر باد و غرور مردی که خانه دارد و خانواده ندارد، توی فکرش ندارد، بی خيالم کرد که گه‌گاه پيش خودم بگويم باز می‌گردد و نيامدی. تا آن تلفن. تا بروی و تک و تنها خانواده‌دار شوم. يک مرد و عکسی قاب شده. خاطره‌ای دور، جامانده در بيمارستان.

از باران شديد آن روز تمام جوب‌های آب پر شدند و سيل افتاد به خيابان. خبرش را خواندی؟
و تو خسته بودی و من مست بودم. تو هميشه و من هر شب. بعد کجای زمين باران بند آمده که پا داده باشد بمانی؟ کجا چمدانت را باز کردی؟ آيا حتا يکبار به عکسی از من خيره شده‌ای؟ تنها عکس، همان عکس مادرت بود که پيش من نيست و احتمالا برده‌ای؟ يک عکس پرتره. تصوير زن بی تن، کنار تخت زنی که يا دخترش بود يا خودش.
تنهايی. می‌دانم تنهايی. چون من توان نداشتی تمناهای نهفته در نگاه‌ها را دريابی. در همان مهمانی‌های يکی دوباره‌ای که با هم رفتيم ديدم. ديدم که چشم‌هايی دنبالت می‌کنند و نمی‌فهمی. نمی‌فهميدی و خام بودی. شايد چون تمام کودکی‌ات عاری بود از تصوير نفس‌هايی چنين که بياموزد و بيدارت کند. و تمام سفينه‌ی جهان ما انگار دو سرنشين داشت که يکی عکس شده و يکی با عکس حرف می‌زند.

چتر را می‌بندم و صورتم را بالا می‌گيرم و کسی از درون من از همه‌ی بيرون‌ها می‌پرسد.
آيا زنگ تلفن بود که قاب افتاده را بلند کرد؟ برداشتم و دوست هم‌اتاقی‌ات گفت رفته‌ای و چمدانت را برده‌ای؟دوستت که نه، همان هم‌اتاقی غريبه‌ای که حتا اسم و فاميلت را از روی پرونده‌ی خوابگاه خواند و گفت هيچ با او نگفته‌ای. نه با او نه با کس ديگر.
روزها باران به صورتم می‌زند و از چتر بسته شره می‌کند. از لباسم. از شلوارم. از دست‌های پيرم آب می‌چکد. و گردنم ناودانی می‌شود که آب را هدايت کند به سينه و شکمم. و شب‌ها همانطور خيس می‌مانند و کسی خشکشان نمی‌کند. و لباس‌های زيرم خيسند و خوابيده‌ام روی تخت و عکست سنگين می‌شود روی صورتم که گرم خواب شده. و تاريک می‌شوم و صدايم تلألو پيدا می‌کند.
می‌پرسم. تا کجا رفتی؟ تا زمينی خشک؟ تا تعطيلی تمام دستگاه‌های تقطير و شراب‌سازی؟ تا جايی ناکجا آباد که پدرت جلوی چشمت ذره ذره مستحيل نشود؟ و آجرها جواب می‌دهند و شايد شايد می‌کنند.
شايد ترس از نعره. نعره‌های اتوبوس در جاده‌ای فرعی. نعره‌ی باران آميخته با باد که می‌زند به تنی نيمه‌جان. افتاده کنار جاده. شايد دويدن در تاريکی و افتادن در جوی. شايد بغضش بخشکد قبل از سرازير شدن. شايد باران در اشک‌هايش دخالت کند. شايد سينه‌ی کبودش را با کهنه‌ها بپوشاند. شايد راننده ببيند و قطار ترمز کند و بسرد روی ريل‌های زنگ‌زده‌ی خيس. شايد نکند. شايد آگهی گمشده نه، آگهی ترحيم.
شايد يک چمدان خالی پيدا کنند. شايد چمدان پر بی‌صاحبی پيدا شود که در گل مانده باشد. شايد شماره‌ی تلفن تويش نباشد و شايد باشد. شايد سرش را روی چمدان گذاشته باشد و نشسته باشد کنار در و از خواب بپرد. شايد مرد نيمه مست از دور بيايد. شايد نيايد. شايد زنگ نزند. شايد کليد داشته باشد، خودش کليد را برداشته باشد. شايد آمده باشد و قاب را با خودش برده باشد. شايد نبرده باشد و همانجا کنار صندلی لهستانی خوابش برده باشد. شايد مرد مست را ديده باشد و خود را پنهان کرده باشد. تا او بگذرد. شايد پشت سرش دويده باشد و صدايش کرده باشد. شايد دور. شايد دورتر. شايد عکس روی زمين بماند و ما برويم. شايد عکس‌های خيس بروند و ما بمانيم. شايد بشويدشان با سيل. شايد نشويدشان.

می‌پرسم و آجرها جواب می‌دهند به من. آجرها با من حرف می‌زنند. ديگر نمی‌پرسم. اما آن‌ها جواب می‌دهند و تا ابد، يعنی تا بيداری، شايد شايد می‌کنند.
مردم وقتی از باران فرار می‌کنند يا زير چترند، نگاهم می‌کنند. مردی می‌بينند که رو به آسمان چشم بسته و خيس می‌شود. رنگ‌های لباس‌ها و خاکستری موهايش درهم و برهم می‌شوند و آب می‌شوند. می‌ريزند روی عکسش که روی زمين افتاده.
و عکس مرد بعد از باران از روی زمين محو می‌شود. شايد توی زمين فرو رود. شايد بخار شود برود بالا و شايد، هرم گمشده ابر شود.


تير 83
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32366< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي